شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

به ساعت نگاه می کنم - حسین پناهی


به ساعت نگاه می کنم

حدود سه نصف شب است

چشم می بندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم

سو سوی چند چراغ مهربان

و سایه ی کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی‌ ام

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری، از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم

سال هاست که مرده ام...!

 

  

حسین پناهی


بی تو - حسین پناهی


بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی

چرا ؟

سراسیمه و مشتاق

سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

نشان به آن نشان

که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

و عصر

عصر والیوم بود!

 

 

حسین پناهی


به آتش نگاهش اعتماد نکن - حسین پناهی


به آتش نگاهش اعتماد نکن

لمس نکن

به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند

به سرزمینی بی رنگ

بی بو ، ساکت

آری...

بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو

اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.

 

 

 حسین پناهی



دنیا را بغل گرفتیم - حسین پناهی


دنیا را بغل گرفتیم

گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد

بیدار شدیم

دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

 

 حسین پناهی


ایستاده و آرام - حسین پناهی


ایستاده و آرام

به سمت آینه می‌خزم

با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها

و تازه می‌شود دل

از تماشای دو مروارید درخشان

بر کیسه‌ی پاره پوره‌ی صورتم.

جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!

کدام بود؟

این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را

حرام دیدارش کردم؟

 

حسین پناهی