تن تو مطلع تابان روشنایی هاست
اگر روان تو زیباست از تن زیباست
شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست
نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن که از زلال تنت جان روشنت پیداست
که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟ که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست
ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست
مگر ز جان غزل آفریده اند تنت
که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست
نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست
نگاه من ز میانت فرو نمی اید هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست چو آفتاب که ایینه دار او دریاست
هوشنگ ابتهاج