ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
صبح یک روز نوبهاری بود
روزی از روزهای اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز
جمع بودند دور هم خوشحال
بچه ها گرم گفت و گو بودند
باز هم در کلاس غوغا بود
هر یکی برگ کوچکی در دست
باز انگار زنگ انشا بود
تا معلم ز گرد راه رسید
گفت با چهره ای پر از خنده
باز موضوع تازه ای داریم
« آرزوی شما در آینده »
شبنم از روی برگ گل برخاست
گفت: « می خواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم
ابر باشم ، دوباره آب شوم »
دانه آرام بر زمین غلتید
رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت : « باغی بزرگ خواهم شد
تا ابد سبزِ سبز خواهم ماند »
غنچه هم گفت : « گرچه دلتنگم
مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ
گرم راز ونیاز خواهم شد »
جوجه گنجشک گفت: « می خواهم
فارغ از سنگِ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم
در دل آسمان رها باشم »
جوجه ی کوچک پرستو گفت :
« کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم
باز پیغمبر بهار شوم »
جوجه های کبوتران گفتند :
« کاش می شد کنار هم باشیم
توی گل دسته های یک گنبد
روز و شب زایر حرم باشیم »
زنگ تفریح را که زنجره زد
باز هم در کلاس غوغا شد
هر یک از بچه ها به سویی رفت
و معلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین می گفت :
« آرزوهای تان چه رنگین است!
کاش روزی به کام خود برسید!
بچه ها آرزوی من این است ! »
قیصر امین پور