شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

پگاه - نصرت رحمانی


با اینکه تا پگاه 
پاسی نمانده بود 
ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب 
آب نرم نرمک می بافت گیسوان 
آرام می چمید و زمزمه می کرد 
در زیر بیدهای پریشان 
ساز قلم به دست گرفتم 
آرام زخمه کشیدم 
بر پرده نژند ، پریشیده روان 
بر تارهای گم شده احساس 
من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های 
در گرمگاه کار 
حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد 
بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار 
بهتر بگویم : چیزی بسان خواب 
من را فسون نموده و با خویش می برد 
چیزی چنان زمان 
دیری نرفت و رفت 
ساز قلم رها شد از دستم 
و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند 
صوت و کلام و شکل 
تبخیر گشته پریدند 
بیدار و خواب دیدم 
دیدم نشسته است زیر حباب مه 
سرکش تر از غرور 
غمگین تر از غبار 
دلکش تر از بهار 
در روبروی من ، گویی به انتظار 
من مرد کارم 
از پیش دام و دانه ریخته بودم 
از خویش خویشتن گریخته 
احساس و اندوهان را در سینه بیخته 
و غربال را به میخ آویخته بودم 
دستم فصیح گشت 
شورم بلیغ 
بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید 
تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش
چیزی چو فش فش ماری 
از بند بند مهره ی پشتم 
بالا خزید ، در هم دوید 
چنان ترک یاس بر ساغر امید 
و ریخت در تار و پود وجودم 
در هم شکست جام شکرخواب بامداد 
پلکان خسته را چو گشودم 
پرنده الهام شعر من 
قهقه زنان پرید 
تا دور ، دور دید 
در آبی بلند 
افعی زرد چنبره ای بست 
و نیش آفتابی او 
چون نیزه ای طلایی
در گود نی نی چشمان من شکست


نصرت رحمانی