ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی
نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند، جان نعرهزنان تا کی
بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کی
دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی
ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی
اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی
گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی
گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری
بی نام و نشان میرو زین نام و نشان تا کی
گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی
عطار همی بیند کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی
عطار
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشتهایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار
زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار
عاشقان بوالعجب تا کشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار
وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار
مولوی
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است
هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است
وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل
توقع ثمر از بید باد پیمائی است
جدا ز خویشتنم زنده یکنفس مپسند
که دور از تو هلاکم به از شکیبائی است
چه میکشی به نقاب آفتاب، بنگر کز
تحیر تو که خون در دل تماشائی است
من از تو جز تو نخواهم، که در طریقت عشق
بغیر دوست تمنا ز دوست، رسوائی است
عجب نمک به حرامی است دور از تو رضی
که با وجود خیالت به تنگ تنهائی است
رضیالدین آرتیمانی
صد بار بگفتمت نگهدار
در خشم و ستیزه پا میفشار
بر چنگ وفا و مهربانی
گر زخمه زنی بزن به هنجار
دانی تو یقین و چون ندانی
کز زخمه سخت بسکلد یار
میبخش و مخسب کاین نه نیکوست
ما خفته خراب و فتنه بیدار
میگویم و میکنم نصیحت
من خشک دماغ و گفت و تکرار
میخندد بر نصیحت من
آن چشم خمار یار خمار
میگوید چشم او به تسخر
خوش میگویی بگو دگربار
از تو بترم اگر ننوشم
پوشیده نصیحت تو طرار
استیزه گرست و لاابالیست
کی عشوه خورد حریف خون خوار
خامش کن و از دیش مترسان
کز باغ خداست این سمن زار
خاموش که بیبهار سبزست
بیسبلت مهر جان و آذار
مولوی
کی باشد اختری در اقطار
در برج چنین مهی گرفتار
آواره شده ز کفر و ایمان
اقرار به پیش او چو انکار
کس دید دلی که دل ندارد
با جان فنا به تیغ جان دار
من دیدم اگر کسی ندیدست
زیرا که مرا نمود دیدار
علم و عملم قبول او بس
ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خوابست
از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه خود چه داند آن طفل
کاندر دلها چه دارد آثار
میگرید بیخبر ولیکن
صد چشمه شیر از او در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی
کز گریه تست خلد و انهار
امشب کر و فر شهریاریش
اندر ده ماست شاه و سالار
نی خواب رها کند نه آرام
آن صبح صفا و شیر کرار
مولوی
چو در دور لبش تقوی حرام است
خدایا، دور میخواران کدام است
چه گویم از حدیث زلف و رویش
چو مشرق مظهر هر صبح و شام است
یکی صیاد در دامم فکندنست
که فارغ هم ز صید و هم ز دام است
یک آهنگ است اگر تو راست بینی
که اینجا شعبه و آنجا مقام است
ندانم کز چه رو این چرخ با ما
همیشه در مقام انتقام است
رضی گفتی کدام است از اسیران
ببین رند خراباتی کدام است
رضیالدین آرتیمانی
عشقی بتازه باز گریبان گرفته است
آه این چه آتش است که در جان گرفته است
ایدل ز اضطراب زمانی فرو نشین
دستم بزور دامن جانان گرفته است
آن لعل آبدار ز تسخیر کائنات
خاصیت نگین سلیمان گرفته است
از هر طرف که میشنوم بانگ غرقه است
دریای عشق بین که چه طوفان گرفته است
دارد سر خرابی عٰالم به گریه باز
این دل که، همچو شام غریبان گرفته است
آه و فغان شیونیانم بلند شد
گویا طبیب دست ز درمان گرفته است
نیلی قبا و طره پریشان و سینه چاک
آئین ماتمم به چه سامان گرفته است
صوفی بیا که کعبهٔ مقصود در دلست
حاجی به هرزه راه بیابان گرفته است
یا رب کجا رویم که در زیر آسمٰان
هر جا که میرویم چو زندان گرفته است
نتوان گشودنش به نسیم ریاض جلد
آندل که در فراق عزیزان گرفته است
کافر چنین مبٰاد ندانم رضی تو را
دود دل کدام مسلمان گرفته است
رضیالدین آرتیمانی
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت
همچنان شکر عشق میگویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
سعدی
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
عراقی
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند||
در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه میکند شکر از نی
برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بینیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
سعدی
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامیها
نشود رام سر زلف دل آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها
شهریار
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
شهریار
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
سعدی
ای جگر گوشه کیست دمسازت
با جگر حرف میزند سازت
تارو پودم در اهتزاز آرد
سیم ساز ترانه پردازت
حیف نای فرشتگانم نیست
تا کنم ساز دل هم آوازت
وای ازین مرغ عاشق زخمی
که بنالد به زخمه سازت
چون من ای مرغ عالم ملکوت
کی شکسته است بال پروازت
شور فرهاد و عشوه شیرین
زنده کردی به شور و شهنازت
نازنینا نیازمند توام
عمر اگر بود می کشم نازت
سوز و سازت به اشک من ماند
که کشد پرده از رخ رازت
گاهی از لطف سرفرازم کن
شکر سرو قد سرافرازت
شهریار این نه شعر حافظ بود
که به سرزد هوای شیرازت
شهریار
ای جگر گوشه کیست دمسازت
با جگر حرف میزند سازت
تارو پودم در اهتزاز آرد
سیم ساز ترانه پردازت
حیف نای فرشتگانم نیست
تا کنم ساز دل هم آوازت
وای ازین مرغ عاشق زخمی
که بنالد به زخمه سازت
چون من ای مرغ عالم ملکوت
کی شکسته است بال پروازت
شور فرهاد و عشوه شیرین
زنده کردی به شور و شهنازت
نازنینا نیازمند توام
عمر اگر بود می کشم نازت
سوز و سازت به اشک من ماند
که کشد پرده از رخ رازت
گاهی از لطف سرفرازم کن
شکر سرو قد سرافرازت
شهریار این نه شعر حافظ بود
که به سرزد هوای شیرازت
شهریار