ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان
سپرده روسری اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران
برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان
غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم
همینقدر بنویسم فرشته ایست به قرآن
حامد عسکری
یک سینه حرف هست، ولی نقطهچین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است
یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است
عشق آمدهست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذرهبین بس است
ظرف بلور! روی لبت خندهای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنهی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانههات
ما را برای گریه سر آستین بس است
حامد عسکری
قیچی رو برداشتی که تقسیم کنی
عکسی که یاد گار یک جنونه
هرجوری ور میری بازم نمیشه
دستِ تو دور گردنم می مونه
به دفترم خیلی علاقه داره
شومینه اشتهاش بی حد و مرزه
میندازمش بفهمه دوستت دارم
یه مشت غزل مگه چه قدر می ارزه؟
دارم میرم شبیه برگ زردی
که داره از شاخه جدا می افته
یکی همیشه سرجاش می مونه
یکی نمیدونه کجا می افته
کوچ همین جوری خودش شکنجه اس
بیچاره ای اگه پرت بشکنه
پرم شکسته کاش می شد بمونم
جاده الهی کمرت بشکنه
ببین تو تازه اول بهاری
یه چیزی می گم واسه یادگاری
تورو خدا با هرکی عکس گرفتی
دست تو دور گردنش نذاری...
حامد عسکری
من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهان سوختگیها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی
از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی
از شوق همآغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی
حامد عسکری
خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
حامد عسکری
چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپه های دور
من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام
آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور
آواره ی نجابت چشمان شرجی ات
توریست های نقشه به دست بلوند و بور
هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"
دردی دوا نمی کند از من ترانه هام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور
مرجان ! ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل ، دل صبور
تعریف کردم از تو ، تو را چشم می زنند
هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور
حامد عسکری
گریه نمی کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیهاش
گریه نمیکنه، قدم میزنه
گریه نمیکنم ، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمهام که ،
یهو میون زندگی افتادم
یک ماجرای تلخ ناگزیرم
یک کهکشونم ولی بیستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره
اگر یکی باشه من رو بفهمه
براش غرورم رو به هم میزنم
گریه که سهله ، زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم میزنم»
حامد عسکری
شانه ات رادیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
حامد عسکری
جمعه ها عصر حوله دور سرت می رسی از قنات پایینی ...
سر راهت دوباره با وسواس می نشینی و پونه می چینی
پونه ها را دوباره می کاری لای موهای خیس بی گل سر
می روی آه و باز پشت سرت دشت پروانه را نمی بینی ...
تو شکوهت میان دختر ها ای نجیب اصیل ای بومی
مثل یک تخته فرش کرمانی است وسط فرشهای ماشینی
پدرت کدخدا ...خودت خاتون... باغ خرما... چهار گله شتر.....
پس غلط کرده عاشقت شده است پسری کامده رطب چینی
حامد عسکری
پرنده بودی و از بام من پرت دادند
تو ساک بستی و نام مسافرت دادند
قَدت خمید ، نگاهت شکست ، روحت مُرد
کلاغهای مزاحم چه بر سرت دادند ؟
تو نیم دیگر من بودی و ندانستی
چه داغها که به این نیم دیگرت دادند
خدا نخواست من و تو کنار هم باشیم
سه چار هفته به کنکور شوهرت دادند !!!
حامد عسکری
گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها
خالی شده ست مصر دلم از عزیزها
داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد
حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها
دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست
عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها
دستی دراز نیست به عنوان دوستی
جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها
دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد
مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها
خانم بخند! که نمک خنده های تو
برعکس لازم است بـــرای مریضها
چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ
پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها
حامد عسکری
بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها
صدای جاری گنجشک در خواب مترسک ها
بیا ای امن ، ای سرسبز ، ای انبوه عطر آگین
بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک ها
گل از سر وا بکن ده را پریشان می کند بویت
و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک ها
تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری
که می رقصد – اگر چه – روی قلیان ها و قلک ها
تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل
سیاوش ها و رستم ها فریدون ها و بابک ها
همین کــــه عکس ماهت می چکد توی قنـات ده
به دورش مست می رقصند ماهی ها و جلبک ها
کنار رود، دستت توی دستم، شب،خدای من !
شکــــوه خنده های تــــو ، سکوت جیر جیرک ها
مرا بـــی تاب می خواهند، مثل کودکی هامان
تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسک ها
تو آن ماهـــی که معمولا رخت را قاب می گیرند
همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینک ها
حامد عسکری
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان ِ بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"
حامد عسکری
شب دلواپسی ها هرقدر بی ماه تر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراه تر بهتر
برای شانه های شهر متروکی شبیه من
تکانهای گسل یکدفعه و ناگاه تر بهتر
چه فرقی می کند من چند سر قلیان عوض کردم ؟
برای قهوه چی ها مرد خاطر خواه تر بهتر
ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر کم آه تر بهتر
نه اینکه قافیه کم بود نه ! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه تر بهتر
حامد عسکری