ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.
- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.
...
دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
...
هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
١٧ فروردین ماه ٤٣
از نامه های احمد شاملو به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من
نامه های احمد شاملو به آیدا
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.
- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.
...
دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
...
هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
١٧ فروردین ماه ٤٣
از نامه های احمد شاملو به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من
نامه های احمد شاملو به آیدا
آیدای خوب من!
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند ..... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم:
_ آیدای من! شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!
معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.
چه قدر در کنار تو مغرورم!
شب پنج شنبه 9 خرداد 41
فقط خدا می داند چه ساعتی است!
از نامه های احمد شاملو به آیدا
(گزیده ای از نامه)
از کتاب: مثل خون در رگهای من
نامه های احمد شاملو به آیدا
نشر چشمه / چاپ چهارم ، زمستان ٩٤
آیدا؛
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم:
که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها،
آتش و شور و حرارت آن را می خواهم ...!
بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم؛
و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم ...سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند !شعر، زندگی من است.
حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است ...
و مایه های اصلی این زندگی می باید باشد
"مثل خون در رگهای من... "
از نامه های احمد شاملو به آیدا
آیدا نازنین خوب خودم!
ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ میشود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما … بگذار باشد. اینها هم تمام میشود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …
بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».
و همین! ، همین و همین!
تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من!
این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است…
بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.
که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
«احمد تو»
احمد شاملو
29 شهریور 1342
آیداى خوب نازنینم!
مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.
زندگى مجال نمى دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مى دانى:
نفسى که مى کشم تو هستى؛
خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
(٢٣ شهریور ٤٣)
از نامه های احمد شاملو به آیدا
دفتر: مثل خون در رگ هاى من
پرپرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
آه!
این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند.
احمد شاملو
از مجموعه: آیدا، درخت خنجر و خاطره / شعر: شبانه
هیچ کجا، هیچ زمان،
فریاد زندگی
بی جواب نبوده است.
قلب خوب تو
جواب فریاد من است...
احمد شاملو
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم.
...
احمد شاملو
شب که جوی نقره مهتاب
بیکران دشت را دریاچه می سازد
من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد
شب که آوایی نمی آید
از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف
من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد
شب که می خواند کسی نومید
من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشیدی
که بام خانه همسایه را گرم می بوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راه گوش می پایم
سرفه های مرگ را در ناله زنجیر دستانم که می پوسد.
احمد شاملو
زندان شهربانی / 1332
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
…
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است...میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
□و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
□بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
□تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی...آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.در رؤیاها و
در امیدهایم!
احمد شاملو
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
از مجموعه: آیدا در آینه
شعر: سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
برگرفته از کتاب: گزینه اشعار احمد شاملو
انتشارات مروارید / چاپ دهم، 1388
من تمامی ِ مردگان بودم:
مرده ی پرندگانی که می خوانند
و خاموش اند،
مرده ی زیبا ترین جانوران
بر خاک و در آب
مرده ی آدمیان همه
از بد و خوب...
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود.
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.
به مهر
مرا
بی گاه
در خواب دیدی
و با تو بیدار شدم...
احمد شاملو
19 مرداد 1359
از کتاب: ترانههای کوچک غربت
کوه
با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیر-اش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...
احمد شاملو