شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

از یک غم نگفته - محمدحسین بهرامیان


 حیرانم آنقَدَر که نمی دانم، از واژه های خسته چه می خواهم

می دانم اینقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم

 

تو فکر می کنی که قناری ها از یک پر شکسته چه می فهمند؟

من اینقدر که نمی فهمم از این من شکسته چه می خواهم

 

عمری به سردویدم و ننشستم، چون موج بی گلایه.... بگو حالا

از کشتی شکسته تن ، از این شوق به گل نشسته چه می خواهم

 

زیر هجوم سایه کم آوردم، روزی که دور معرکه با من بود

از پهلوان قصه و زنجیری صد پاره و گسسته چه می خواهم

 

سبز و بنفش روسری ات در باد، آویزِ شاخه هایِ سر انگشتت

من در چنین شبانه شیرینی، در باغ های پسته چه می خواهم

 

من یک شهاب تند سرازیرم، هی جسته و گریخته می میرم

وقتی که طرحی از تو نمی گیرم، از این شب خجسته چه می خواهم

 

امشب دوباره سر به گریبان و ... باری کنار بهت خیابان و...

از بافه بافه بافه باران و.... گل های دسته دسته چه می خواهم

 

عمری غریبه بودم و بیزار از، درهای رو به بال کبوتر باز

امشب بر این ضریح پر از باران، از قفل های بسته چه می خواهم

 

می گویم از لبت؟نه نمی گویم.... تو یک غزل سروده دیرینی

از یک غم نگفته چه می گویم، از یک گل نرُسته چه می خواهم

 

من خوابِ گنگ دیده و دنیا کور، من گنگِ خواب دیده و عالم کر

حیرانم آنقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم


 

محمدحسین بهرامیان



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.