شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

مه نمی گذارد که ببینمت - شمس لنگرودی


مه نمی گذارد که ببینمت

 

 تو آب شده یی در اندوه اسب ها

دلتنگی دره ها قطرات شبنم،مه

نمی گذارد که ببینمت.

شانه به سر، تاجش را به زمین می گذاردکه تو شهبانوی کوهستان ها شوی

کفشدوزک ها خال های سیاهشان را

برای گردنبند تو در باران رها می کنند

قوچ ها برای تو با درخت صنوبر می جنگند

مه نمی گذارد که ببینمت.

تو هستی و نیستی خالق امروز من!

تو هستی و نیستی و سر انگشت هایم پهلو می گیرند بر صفحه کاغذ

و گواه می آورند سوره های سپید را از دریای مه.  

 

 

شمس لنگرودی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.