شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست - مهدی فرجی


چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

 

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است

که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

 

مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است

عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

 

چشم در چشم من انداخته ای می دانی

چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

 

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست

چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

 

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟

ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست

 

مهدی فرجی


از شوکت فرمانروایی ها سرم خالیست - فاضل نظری


از شوکت فرمانروایی ها سرم خالیست

من پادشاه کشتگانم!کشورم خالیست


چابک سواری نامه ای خونین به دستم داد

با او چه باید گفت وقتی لشکرم خالیست


خون گریه های امپراتوری پشیمانم

در آستین صبر جای خنجرم خالیست


مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟

تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالیست؟


ای کاش سنگی در کنار سنگ ها بودم

حالا که من کوهم ولی دور و برم خالیست


فرمانروایی خانه بر دوشم محبت کن

ای مرگ!تابوتی که با خود می برم خالیست


فاضل نظری


آوِِخ هنوز زخمیم و رنج می برم - نجمه زارع


آوِِخ هنوز زخمیم و رنج می برم 

دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم 

 

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟

غم را نمی شود که به رویم نیاورم

 

قانون روزگار چگونه است کین چنین

درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم

 

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است

از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم

 

وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت

از این همیشه ها که ندارند باورم

 

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا

مجبور می کنند بگویم که بهترم

 

 نجمه زارع


بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست - حسین منزوی


بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست!


گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست!


من  رود  نیاسودنــم  و  بودن  و  تا  وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست


هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست


گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست


همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست


من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست


دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست


خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست


دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

 

حسین منزوی


مُردم! چقدر فاصله ... آخر نمی‌شود - امید صباغ نو


مُردم! چقدر فاصله ... آخر نمی‌شود

یک عمر صبر کردم و دیگر نمی‌شود

 

حسّی که سالها به تو ابراز کرده ام

زیر سوال رفته و باور نمی‌شود

 

هرشب اگر چه دسته گلی آب می‌دهی  !

بی فایده ست؛ عشق تناور نمی‌شود

 

ای سوژهء تمام غزل های قبل ازین!

بعد از تو "باز" یارِ کبوتر نمی‌شود

 

افتاده ام درست تهِ چال گونه ات

پای دلم شکسته و بهتر نمی‌شود

 

نابرده رنج گنج میّسر اگر شود

با تار مویی از تو برابر نمی‌شود

 

مصداق شعرِ "بی همگان سر شود" شده

بی تو ولی به شعر قسم، سر نمی‌شود

 

 

امیدصباغ نو


زخم دل - پژمان بختیاری


اشک آمده ست و دامن مردم گرفته است   

پیچیده  آه و راه  تـرنم گرفته  است

 

منگر دهان خنده  زنم را  که  این  دهان   

زخم دل است ونقش تبسم گرفته است

 

میخانه هست وباده کشان رانشاط نیست   

ساغرتهی نشسته،دل خم،گرفته است

 

نه دشمن است ایمن ازآسیب اونه دوست    

گویی  زمانه طینت کژدم  گرفته است

 

دارم  هزار گونه شکایت  ز دست دوست    

دردا  که  نالـه راه تکلم  گرفته  است

 

بیزارم   از  علاقـه  و  ابراز  عشق  تو       

کو  رفته رفته رنگ ترحم  گرفته  است

 

گویی  سپـاه عشق تو  ملک دل مرا    

چنگیز وش به قهر و تهاجم گرفته است

 


پژمان بختیاری



مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من - حسین منزوی


مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جز ملال نصیبی نمیبرید از من


زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

که جز مراتع نفرت نمی چرید از من


عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

در انتظار نفس های دیگرید از من


خزان به قیمت جان جار می زنید اما

بهار را به پشیزی نمی خرید از من


شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه

عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من


نه در تبری من نیز بیم رسوایی است

به لب مباد که نامی بیاورید از من


اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من


چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟

شما که قاصد صد شانه بر سرید از من


برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

شما که با غم من آشناترید از من

 

حسین منزوی

 

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را - سعدی


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

 

سعدی

 

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز - محمدعلی بهمنی


من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

 

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

 

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

 

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

 

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

 

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز


 

محمدعلی بهمنی


به زیر پرده آن روی دل‌آرا - فایز


به زیر پرده آن روی دل‌آرا

بود چون شمع در فانوس پیدا

دل فایز چو پروانه به دورش

مدامش سوختن باشد تمنا

 

فایز

 

دریاها سیاه اند - شمس لنگرودی


امشب

         دریاها سیاه اند

باد زمزمه گر

                 سیاه است

پرنده و گیلاس ها

                       سیاه اند

دل من روشن است

                      تو خواهی آمد.

 

شمس لنگرودی



ساقیا برخیز و درده جام را - حافظ


ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

 

حافظ


تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد - سعدی


تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست این که دل دوستان بیازاری

ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

بکی العذول علی ماجری لاجفانی

رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد

قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

بلای عشق عظیمست لاابالی را

چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد

 

سعدی


گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم - سیمین بهبهانی


گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم

 

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم

 

گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

 

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

 

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم



سیمین بهبهانی


در شعرهای من - علیرضا روشن


در شعرهای من

ممکن است

ماه، راه شود

و کوه، دریا

اما درد

کماکان

همان است که بود.

 

علیرضا روشن