شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

جانا، نظری، که دل فگار است - عراقی


جانا، نظری، که دل فگار است

بخشای، که خسته نیک زار است

بشتاب، که جان به لب رسید است

دریاب کنون، که وقت کار است

رحم آر، که بی‌تو زندگانی

از مرگ بتر هزار بار است

دیری است که بر در قبول است

بیچاره دلم ، که نیک خوار است

نومید چگونه باز گردد؟

از درگهت، آن کامیدوار است

ناخورده دلم شراب وصلت

از دردی هجر در خمار است

مگذار به کام دشمن ، ای دوست

بیچاره مرا ، که دوستدار است

رسواش مکن به کام دشمن

کو خود ز رخ تو شرمسار است

خرم دل آن کسی، که او را

اندوه و غم تو غمگسار است

یادیش ازین و آن نیاید

آن را که، چو تو نگار، یار است

کار آن دارد، که بر در تو

هر لحظه و هر دمیش بار است

نی آنکه همیشه چون عراقی

بر خاک درت چو خاک خوار است


عراقی


به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران - هاتف اصفهانی


به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران

گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران

چه حاصل از وفاداری من کان بی‌وفا دارد

وفا با بی‌وفایان، بی‌وفائی با وفاداران

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن

سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

به جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون من

به سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران

 

هاتف اصفهانی


دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت - عراقی


دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت

گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت

هر کجا بوی دلارامی شنید

یا رخ خوب نگاری دید رفت

هرکجا شکرلبی دشنام داد

یا نگاری زیر لب خندید رفت

در سر زلف بتان شد عاقبت

در کنار مهوشی غلتید رفت

دل چو آرام دل خود بازیافت

یک نفس با من نیارامید رفت

چون لب و دندان دلدارم بدید

در سر آن لعل و مروارید رفت

دل ز جان و تن کنون دل برگرفت

از بد و نیک جهان ببرید رفت

عشق می‌ورزید دایم، لاجرم

در سر چیزی که می‌ورزید رفت

باز کی یابم دل گم گشته را؟

دل که در زلف بتان پیچید رفت

بر سر جان و جهان چندین ملرز

آنکه شایستی بدو لرزید رفت

ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟

دلبرت یاری دگر بگزید رفت


عراقی


ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است - عراقی


ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است

بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است

به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است

فتور غمزهٔ تو خون من بخواهد ریخت

بدین صفت که در ابرو گره درافکند است

یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای

که صدهزار چو من دلشده در آن بند است

مبر ز من، که رگ جان من بریده شود

بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است

مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست

از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟

کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست

شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟

 

عراقی


خوش آنکه نشینیم میان گل و لاله - هاتف اصفهانی


خوش آنکه نشینیم میان گل و لاله

ماه و تو به کف شیشه و در دست پیاله

در طرف چمن ساقی دوران می عشرت

در ساغر گل کرده و پیمانهٔ لاله

بر سرو و سمن لؤلؤ تر ریخته باران

بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله

وز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سرو

بلبل کند افغان به چمن فاخته ناله

ای دلبر گلچهره که مشاطهٔ صنعت

بالای گل از سنبل تر بسته کلاله

آهنگ چمن کن که به کف بهر تو دارد

گل ساغر و نرگس قدح و لاله پیاله

عید است و به عیدی چه شود گر به من زار

یک بوسه کنی زان لب جان بخش حواله

گفتی چه بود کار تو هاتف همهٔ عمر

هر روز دعا گوی توام من همه ساله

 

هاتف اصفهانی


بود مه روی آن زیبا جوان چارده ساله - هاتف اصفهانی


بود مه روی آن زیبا جوان چارده ساله

ولی ماهی که دارد گرد خویش از مشک‌تر هاله

خدا را رحمی از جور و جفایت چند روز و شب

زنم فریاد و گریم خون کشم آه و کنم ناله


هاتف اصفهانی


بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان - هاتف اصفهانی


بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان

هر خار مزارم زندش دست به دامان

شاهان همه در حسرت آنند که باشند

در خیل غلامان تو از خیل غلامان

زاهد چه عجب گر زندم طعنه نداند

آگاهی از احوال دل سوخته خامان


هاتف اصفهانی


ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست - عراقی


ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست

خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست

چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟

که از نظارگیان ناله و فغان برخاست

به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز

که رستخیز به یکباره از جهان برخاست

بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز

چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!

بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار

طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟

چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام

گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟

تو در کنار من آ، تا من از میان بروم

که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست

به بوی آنکه به دامان تو درآویزد

دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست

عراقی از دل و جان آن زمان امید پرید

که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست

 

عراقی



مست خراب یابد هر لحظه در خرابات - عراقی


مست خراب یابد هر لحظه در خرابات

گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات

خواهی که راهٔابی بی‌رنج بر سر گنج

می‌بیز هر سحرگاه خاک در خرابات

یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد

با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات

ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد

نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات

در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا

در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات

تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی

حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات

تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟

کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات

تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی

می‌دان که می‌پرستی در دیر عزی و لات

در صومعه تو دانی می‌کوش تا توانی

در میکده رها کن از سر فضول و طامات

جان باز در خرابات، تا جرعه‌ای بیابی

مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات

لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟

انداز خویشتن را در بحر بی‌نهایات

تا گم شود نشانت در پای بی‌نشانی

تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات

چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی

اسرار غیب بیند در عالم شهادات

 

عراقی


ندیدم در جهان کامی دریغا - عراقی


ندیدم در جهان کامی دریغا

بماندم بی‌سرانجامی دریغا

گوارنده نشد از خوان گیتی

مرا جز غصه‌آشامی دریغا

نشد از بزم وصل خوبرویان

نصیب بخت من جامی دریغا

مرا دور از رخ دلدار دردی است

که آن را نیست آرامی دریغا

فرو شد روز عمر و بر نیامد

از آن شیرین لبش کامی دریغا

درین امید عمرم رفت کاخر:

کند یادم به پیغامی دریغا

چو وادیدم عراقی نزد آن دوست

نمی‌ارزد به دشنامی دریغا


عراقی


چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت - عراقی


چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت

جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت

سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود

هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد

ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت

قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد

مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟

چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید

بجای خرقه به قوال جان توان انداخت


عراقی



دل، چو در دام عشق منظور است - عراقی


دل، چو در دام عشق منظور است

دیده را جرم نیست، معذور است

ناظرم در رخت به دیدهٔ دل

گرچه از چشم ظاهرم دور است

از شراب الست روز وصال

دل مستم هنوز مخمور است

دست ازین عاشقی نمی‌دارد

دایم از یار اگرچه مهجور است

حال آشفته بر رخش فاش است

شعله و نار پرتو نور است

حکم داری به هر چه فرمایی

که عراقی مطیع و مامور است

 

عراقی



از میکده تا چه شور برخاست؟ - عراقی


از میکده تا چه شور برخاست؟

کاندر همه شهر شور و غوغاست

باری، به نظاره‌ای برون آی

کان روی تو از در تماشاست

پنهان چه شوی؟ که عکس رویت

در جام جهان نمای پیداست

گل گر ز رخ تو رنگ ناورد

رنگ رخش آخر از چه زیباست؟

ور نه به جمال تو نظر کرد

چشم خوش نرگس از چه بیناست؟

ور سرو نه قامت تو دیده است

او را کشش از چه سوی بالاست

تا یافت بنفشه بوی زلفت

ما را همه میل سوی صحراست

ما را چه ز باغ لاله و گل؟

از جام، غرض می مصفاست

جز حسن و جمال تو نبیند

از گلشن و لاله هر که بیناست

 

عراقی



این حادثه بین که زاد ما را - عراقی


این حادثه بین که زاد ما را

وین واقعه کاوفتاد ما را

آن یار، که در میان جان است

بر گوشهٔ دل نهاد ما را

در خانهٔ ما نمی‌نهد پای

از دست مگر بداد ما را؟

روزی به سلام یا پیامی

آن یار نکرد یاد ما را

دانست که در غمیم بی او

از لطف نکرد شاد ما را

بر ما در لطف خود فرو بست

وز هجر دری گشاد ما را

خود مادر روزگار گویی

کز بهر فراق زاد ما را

ای کاش نزادی، ای عراقی

کز توست همه فساد ما را

 

عراقی



کشیدم رنج بسیاری دریغا - عراقی


کشیدم رنج بسیاری دریغا

به کام من نشد کاری دریغا

به عالم، در که دیدم باز کردم

ندیدم روی دلداری دریغا

شدم نومید کاندر چشم امید

نیامد خوب رخساری دریغا

ندیدم هیچ گلزاری به عالم

که در چشمم نزد خاری دریغا

مرا یاری است کز من یاد نارد

که دارد این چنین یاری؟ دریغا

دل بیمار من بیند نپرسد

که چون شد حال بیماری؟ دریغا

شدم صدبار بر درگاه وصلش

ندادم بار یک باری دریغا

ز اندوه فراقش بر دل من

رسد هر لحظه تیماری دریغا

به سر شد روزگارم بی‌رخ تو

نماند از عمر بسیاری دریغا

نپرسد از عراقی، تا بمیرد

جهان گوید که: مرد، آری دریغا

 

عراقی