ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را
دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از شراب مست و ز منظور بینصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
سعدی
هر سحر صد ناله و زاری کنم پیش صبا
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم
میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا
عراقی
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بینوایی را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
قبای خوشتر از این در بدن تواند بود
بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشهای نبرد سنگ آسیایی را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک میندهم عهد بیوفایی را
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
سعدی
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت
ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه
ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت
دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت
فراق یار بیرحمت مرا در بوتهٔ زحمت
گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت
چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت
ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت
و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی
که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت
عراقی
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را
شهریار
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک میزنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آوردهام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
سعدی
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
شهریار
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
سعدی
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
حافظ
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
سعدی
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
وا عزیزا گوئی آخر گر عزیزت مرده باشد
من چرا از دل نگویم وا جوانی وا جوانی
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم
مینماید محو و روشن چون یکی رؤیا جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد
من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی
گر جوانی میکنم پیرانه سر بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی
شهریار
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان هیچ نگویند جوان را
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را
ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شیرین تو زنبورمیان را
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
سعدی
هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان
زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان
بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان
تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب
در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان
چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی
آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان
چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست
باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان
هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار
داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان
هاتف اصفهانی
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
شهریار
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
سعدی