ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده
داغ نامت را نشان کرده ، به پیشانی نهاده
گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران
مثل برجی خسته ، برجی رو به ویرانی نهاده
از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟
با دل -این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده -
تا که بیدارش کند کی؟بخت من اکنون که خوابست
سر به بالین شبی تاریک وطولانی نهاده
ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من
خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده
شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را
پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده
حسین منزوی
برگ زردی در بهار
دیدم و بی اختیار
شکوه کردم از بهار
گریه کردم زار زار
*
شکوه ئ ما نابجا بود از بهار؟
یا خدایا ظلم کرده روزگار؟
**
ما در این پیچ و خم اندیشه ها
در پی پیدایش این ریشه ها
ما در این پیچ و خم افکار خویش
در پی کاری بجز بازار خویش
***
ناگهان شوریده حالی سینه چاک
گویی که از عشقی هلاک
آمد ، رسید از گرد راه
معصوم و پاک و بی گناه
****
آری ، نسیمی آشنا
آمد و پیش چشم ما
رفتند در آغوش هم
دیوانه و مدهوش هم
رفتند و ما در حیرتیم
در زیر بار منتیم
شرمنده ایم از روزگار
بیچاره بود چشم انتظار
*****
شکوه ئ ما نابجا بود از قرار کی خدایا ، ظلم کرده روزگار
مسعود فردمنش
همه رفتن ، کسی دور و برم نیست
چنین بی کس شدن در باورم نیست
*
همه رفتن ، کسی با ما نموندش
کسی حرف دل ما رو نخوندش
همه رفتن ، ولی این دل ما رو
همون که فکر نمی کردیم ، سوزوندش
**
خیال کردم که این گوشه کنارا
یکی داره هوا ی کار مارو
یکی هم این میون دلسوز ما هست
نداره آرزو آزار مارو
که کار ما از این هم باشه بدتر
یکی داریم در این دنیا ی محشر
یکی داریم که از بنده نوازی
زند هر چند گاهی تقه بر در
***
که حاشا تقه یی بر در نخورده
که آیا زنده ایم یا جون سپرده
که حاشا صحبتی ، حرفی ، کلامی
که جزو رفته ها ییم ما نمرده
عجب بالا و پایین داره دنیا
عجب این روزگار دلسرد از ما
یه روز دور و برم صد تا رفیق بود
منو امروز ببین تنهای تنها
مسعود فردمنش
خط عذار یار که بگرفت ماه از او
خوش حلقهایست لیک به در نیست راه از او
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینهایست جام جهان بین که آه از او
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من بردهام به باده فروشان پناه از او
ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بود که یاد کند پادشاه از او
حافظ
خارها
خوار نیستند
شاخههای خشک
چوبههای دار نیستند
میوههای کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش میرسد:
برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف میکنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب میخورد!
قیصر امین پور
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت
رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت
حلاوت لب تو، دوش، یاد میکردم
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت
من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
زبان لطف توام باز در گمان انداخت
قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند
دل شکستهٔ ما را بر آستان انداخت
چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم
بر آستان درت صدهزار جان انداخت
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت
عراقی
یا که ناقص پس مده یا اینکه کامل پس بگیر
من دل آسان میدهم، باشد تو مشکل پس بگیر
بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شنهای ساحل پس بگیر
ای خدایی که برایم نقشه دائم میکشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر
من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!
مِهر او بر گِرد من میپیچد و میپیچدم
مُهر مارت را از این حوریشمایل پس بگیر
در مسیر خانهاش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر
کاظم بهمنی
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من...
چه جنونی
چه نیازی،
چه غمی ست؟
مهدی اخوان ثالث
با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم
پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم
هاتف اصفهانی
شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه !
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!
کاظم بهمنی
ما ز فردا نگرانیم که فردا چه کنیم
زیر این بار گرانیم که جان را چه کنیم
تو ز من ثانیه هایی که نه از آن من است میخواهی
آتشی را که نه در جان من است میخواهی
روزگار ، روز مرا پیش فروشی کرده
دل بیدار مرا پیر خموشی کرده
هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم
چه کنم نیست هوایی که دلی تازه کنم
قصد من نیت آزار نبود
جنس من در خور بازار نبود
جنسم از خاک و دلم خاکی تر
روح من از تو ز من شاکی تر
جنسم از رنگ طلا بود و نه از جنس طلا
دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا
مسعود فردمنش
من از تو راه برگشتی ندارم تو از من نبض دنیامو گرفتی
تمام جاده ها رو دوره کردم تو قبلا رد پاهامو گرفتی
من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه
تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه
من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه
تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه
مسیر جاده بازه روبم اما برای دل بریدن از تو دیره
کسی که رفتنو باور نداره اگه مرد سفر باشه نمیره
من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه
تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه
من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه
تو می دونی اگه از من جداشی منم که سمت تو میرم همیشه
خودم گفتم یه راه رفتنی هست خودم گفتم ولی باور نکردم
دارم می رم که تو فکرم بمونی دارم میرم دعا کن برنگردم
روزبه بمانی
شبیه تاک همسایه !
دلم سر می کشد
بر روی ایوانت !
و یامانندآن گنجشگ تنهایی
که از دستان گرمت دانه های عشق می چیند
برای دیدنت
هر روز می آیم
ویا مثل درختی پر شکوفه
سیب یا گیلاس
شبیه نو عروسی نوجوان
از شیطنت سرشار
که روی شانه های عابری خسته
شکوه عشق می ریزد
برای دیدنت
این راه
را هر لحظه
می پایم!
تویی آن رهگذر !
مانند لبخندی
مرا مهمان لبهایت کنی خوب است !
سوسن درفش
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زآن روی که هست کس نمیداند گفت
خیام